|
28 / 8 / 1390برچسب:, :: 21:34 :: نويسنده : sanaz
سلام. خب... خب نداره ديگه يه بارم كه يه سوژه ي خوب واسه نوشتن دارم خب خب كنم؟!!! خلاصه 4شنبه شب بود كه ديگه نتونستم جلو خودمو بگيرم و گريم گرفت چقدم بد بود جلو عمم و دخترعمم و بابام،مامانم و فرنازم كه چيز جديدي براشون نبود خلاصه مليكا دخترعمم گفت واااي ساناز تاحالا اشكتو نديده بودم راستم ميگفت چون من جلو هيشكي گريه نميكنم اما اون شب واقعا دست خودم نبود و بدجوري دلم واسه سمانه تنگ شده بود همشم به آخر سال فكر ميكردم و بيشتر گريم ميگرفت مليكا هم خيلي باهام حرف زد تا آروم شم حرفاشم بي تاثير نبود ولي بازم دلم تنگ بود خلاصه قرار شد فرداش باهم بريم بازار... كفششو نگاه كردم ديدم كفششم كفش سمانه هست يني ميشد يه نفر اينقد شبيه سمانه باشه كفششم عين خودش باشه...؟؟!! اينا هي از ذهنم رد ميشدن منم زود رفتم يه گوشه و دستمو توهم گره دادم،چشمم بستم و گفتم: برگشتنم هوا نميدونم شايد اشك ذوق ميريخت و منم دوباره گريم گرفت و از ته قلبم خوشحال شدم و از خدا تشكر كردم سمانه خيلي دوثط دارماااااا باي باي تا پست بعد..
نظرات شما عزیزان:
سلام عزیز خوبي؟؟؟ وب سايت قشنگي داري خوشحال ميشم بيايي به وبم ونظر هات ببنيم مرسي
آخه این چه فایده ای داره؟؟؟؟؟؟؟؟ها.یه روز بیارش کنار بهش بگو.این دیگه برای یکی مثل من و تو عند بدبختیه.میدونمم جوابت چیه؟خب میدونم زیاد حرف مفت زدم.ببخشید واقع است.
ایشالله همه با سمانه هاشون به هم برسن.ما که نرسیدیم حداقل شما تلاشتونو بکنین.
|